بسم الله الرحمن الرحیم
بسم الله الرحمن الرحیم
وبلاگ رسمی اقدس اکبرنژاد

بسمه تعا لی

بند 1 سلول 23

زمستان 1353 است. سرمای شدید از درز در آهنین سلول به داخل اتاق هجوم می آورد. در راهرو طويل زندان براي تمام زندانيان فقط يك بخاري بزرگ است. اعصابم در هم ريخته است كمي مي لرزم. سردم است. اصلاً باور نمي كنم كه در كميتة ضد خرابكاري شاه هستم! كميته اي كه وقتي اسمش ميآمد موهاي بدنمان از ترس راست ميشد. سلول ما زنان بزرگتر از سلولهاي انفرادي مردان است. سلولي تاريك، مخوف، كثيف كه يك زيلوي مندرس و پاره در وسط آن انداخته اند! من ميهمان تازة اين خانة تاريك و وحشتناكم! خودم را براي يك پذيرايي جانانه از شلاقها و شكنجه ها آماده مي كنم! سرم را به ديوار سلولم تكيه مي دهم و به اين لحظه هاي كه به ندرت براي كسي اتفاق مي افتد فكر مي كنم! « ساواك »! وحشتناكترين نامي كه آن را شناخته بودم! احساس مي كنم در دام مخوفترين جلادها، روزگارم سپري خواهد شد. هيچ تمركزي ندارم، اما براي پدر و مادر و برادران و خواهرانم نگران هستم. چه لحظه هاي تلخي است! لحظه هايي پر از اضطراب، در سلولي تاريك و نمناك و وحشتناك! راستي پدر و مادرم و برادران و خواهرانم در غياب من چه مي كنند؟ بلند می شوم. در تاریکی ممتد سلول، چهارگوشة آن را به صورت ضربدر قدم می زنم. قدمهایم را می شمارم. می خواهم لحظه ها را بشکنم! می خواهم زمان بمیرد! سايه هاي خودم را مي بينم كه به سوي شكنجه گاه مي روند. صداي خودم را مي شنوم كه دارم فرياد مي زنم. پشت ميله هاي آهنين فرياد مي زنم! فرياد توحيد و عدالت و آزادي! احساس مي كنم دارم گريه مي كنم ولي هيچكس نمي فهمد! اشكهايم در وجودم سرازير مي شود و هيچكس نمي بيند! دختر جوانی هم سن و سال خودم در گوشه سلول دارد فکر می کند. از زمانيكه من به سلولم آمده ام ما اصلاً با هم حرف نزده ایم! چون هیچ یک  از ما به هم اعتماد نداریم. من فکر می کنم او جاسوس ساواک است او هم همین فکر را در مورد من دارد. زيرا ساواك براي جاسوسي در سلولها از افراد خودش مي گمارد. بالاخره سرم را بلند مي كنم و از او می پرسم چرا به اینجا آمده است؟ از معلم  فیزیکش  می گوید و اینکه در یک جریان مارکسیستی دستگیر شده است. فعلاً در اين روزها ما نسبت به مارکسیست ها یا مذهبی ها حساس نيستیم. یک هدف داریم و آنهم سقوط رژيم دیکتاتوری شاه است و پیاده کردن عدالت اجتماعی. اصلاً ما به خاطر بر قراری عدالت اجتماعی مبارزه میکنم و گرچه همة احزاب و گروهها همه با هم فعاليت مي كنيم ولي به نظر ما مسلمانان، اسلام تنها مکتبی است که می تواند این خواسته را تأمین کند.

در زندان همه چیز مجهول است. نمی دانی یک ساعت بعد چه بلا یی بر سرت می آید. نمی دانی هم سلولی تو کیست! نمی دانی خانواده ات در دوری تو در چه حالند! نمی دانی در شهر چه می گذرد! نمی دانی این آدمهای پیچیده چه ترفند هایی را اجرا مي كنند و نمي داني چگونه گرفتار مي شود يا نجات مي يابي! نمي داني چگونه شكنجه ميشوي و ميميري! هيچكس اصلاً نمي فهمد تو چگونه وارد اين دخمه شده اي! و آيا از آن سلامت بيرون خواهي آمد يا نه! تو هيچ چيز را نمي داني!

حالاآغاز یک مبارزه است، انتخاب یک راه، یک هدف و آرمان و تو انتهایش را نمی توانی بخوانی! همه چیز در زندان سه بعدی است. تصاویر ذهنی ات دارای حجم هستند. در آن سکوت و تاریکی همه چیز حجیم و جاندار و متحرک است. تمام خاطره ها اشباح زنده ای هستند که در مقابل چشمانت رژه می روند! اصلاً باور می کنی که یک روز سرد زمستان توی این دخمه تاریک به انتظار حوادث وحشتناکی باشی که ممکن است برایت پیش بیاید؟!

از تمام شدن شیفت نگهبانان و جایگزینی آنها با نفرات بعدی صبح و ظهر و شب را  تشخیص می دهيم.

در آن بالا یک پنجره کوچک و بسته است که فقط یک نور خیلی ضعیفی از آن به درون سلول می تابد. يك پنجرة مرموز. پنجره ا ي كه هر روز هزاران خاطره از آن مي تابد و يا زنده ميشود يا ميميرد! پنجره اي به وسعت ورود و خروج هزاران خاطره از اضطراب ها و دردها و سكوت ها و فريادها!

 درب سلول باز می شود و نگهبان غذا را بر زمین می گذارد. غذاي كثيف! ظرف كثيف! براي خوردن غذا قاشق و يا هر وسيلة ديگري كه بشود با آن خود را از بين برد به زندانيان نميدهند. رغبتی به خوردن ندارم، اما یک جوری باید مثل دیگران خودم را سرگرم کنم. ظرف غذا را می کشم جلو. نگاهي به آن مي اندازم! ناگهان صدای شلاق، شکنجه و فریاد، سکوت راهرو و سلول را در هم می شکند. صدای بلند بخاری بزرگی که در راهرو زندان است دیگر به گوش نمی رسد. صدای فریاد و شکنجه همه چیز را تحت الشعاع قرار داده است و انعکاس آن در دیوارها و نشستن آن در گوش و یا به تعبیری در پوست و گوشت و خون و استخوان هايم! من اينك كجا هستم؟! باور نمي كنم! ياد شكنجه هاي ساواك كه در بيرون از زندان در ذهنم جاي داشت يك لحظه آرامم نمي گذارد! هر آن فكر ميكنم كه من كي و چگونه شلاق خواهم خورد و شكنجه خواهم شد؟! با صدای هر فریاد انگار تازیانه ای بر پیکرم فرود می آید انگار این منم که دارم تكه تكه می شوم. انگار این منم که تمام بدنم پر از زخم است و بر روی زخمهايم شلاق می زنند! آري انگار روي زخمهايم شلاق مي زنند و اين بدن من است كه خون آلود و نيمه جان در كف سلول سرد رها افتاده است!

ظرف غذا را به کناری پرتاب می کنم و به لحظاتي مي انديشم كه آخرين سوسوي چراغ زندگي يك نفر دارد پرپر مي شود! يك نفر نه! يك قامت بلند و استواركه دارد ايستاده جان مي سپارد! دارد ایستاده می میرد! دیگر اصلاً اشتهایی به غذا ندارم با اينكه گرسنه ام! کمی نگران می شوم. گویا انتظار دارم که همین بلا بر سر من هم بیاید! لحظاتم اینگونه در انتظار یک لحظة سرنوشت ساز سپری می شود!

به گوشه سلولم می خزم. پتو را روی سرم می کشم. در آن تاریکی مطلق، خاطره ها از مقابل دیدگانم عبور می کنند و من گاه فکر می کنم، گاه تعجب، گاه سکوت!

آه ، اي تنهاترين

مرا بپذير! سكوتم به وسعت جغرافياي رنجهاي پنهان و به عمق همة زخمهاي بي انتهاست! دورت ميگردم ! در طواف اشكهايم صداي شكستن خودم را مي شنوم ! چه بي ادعا واژه ها مي خرامند روي احساس من !

لحظه لحظه هايم سرشار از ترنم تست. مگر ميشود بدون صداي تو باراني شد؟!

خاكم كن تا جوانه هاي سرودن تو در من سبز شود ! رودم كن تا قطره قطرة آوايم در تو انعكاس يابد! مرا از من جدا كن . مرا به انهدام بكش تا در تودوباره ببالم! مرا با خودت ببر به انتهاي اقيانوس نگاههايت و صدايم كن تا كه از خواب آشفتگي هايم رهايي يابم! دوباره پر بكشم و دلم ميان دستان تو آب شود وقتيكه هستيم مي شكند! آري تو آندم در قلب من پيدا ميشوي كه من در خودم گم ميشوم!

 بنويس، من از قبيلة ماهيهاي مرده در ساحل دريايم كه يك روز از آب حيات جا ماندم!

يا تك درختي تنها در يك بيابان و در آغوش تك نفس هاي يك طوفان!

بنويس از سلالة دردم و از نژاد شهيدان!

بنويس از جنس مهتابم ، از ذات ابرهاي باران زا، بنويس قطره قطره عشق مي نوشم، به احترام آنكه به اقتداي چشمانش قامت بسته ام! 

                                                                          اقدس اكبرنژاد



نظرات شما عزیزان:

فریاد
ساعت20:33---18 شهريور 1391
سلام وبت عالیه من تو رو لینک کردم خوشحال میشمک منو لینک کنی

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:







موضوع مطلب : <-CategoryName->
درباره وبلاگ
اقدس اکبرنژاد

با سلام به وبلاگ من خوش آمدید
نويسندگان
rss feed

آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 76
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 79
بازدید ماه : 392
بازدید کل : 259414
تعداد مطالب : 173
تعداد نظرات : 121
تعداد آنلاین : 1